انتشارات تیسا
فرصتی برای گسترش افکار؛ فعال در حوزه چاپ و نشر کتابهای علوم انسانی.
دریاچه گروندل
گوستاو ارنست
طوفان میآید. موجها بالا میآیند. از یک طرف به طرف دیگر پرتاب میشوم. جان از روی تخته کج میشود و در آب میافتد. دستش را از آب بیرون میآورد. فریاد میزند: «کمک! دارم غرق میشوم!». بلا فریاد میزند: «کوسه، آنجا کوسه هست!». داد میزنم: «کوسه! مراقب باش!». بلا فریاد میزند: «ما باید نجاتش بدهیم!». همسرم میگوید: «شما باید مراقب لیلی باشید!». جان فریاد میزند: «کمک!». بلا فریاد میزند: «زود باش! کوسهها!». جان را با تمام توان میکشد. جان محکم ملحفۀ کتان را میگیرد. سعی میکند خودش را از ملحفه بالا بکشد، اما ملحفه درمیرود و او دوباره توی آب سر میخورد.
جان، بلا و لیلی تابستان را همراه پدر و مادرشان در رفاه و آسایش درکنارِ دریاچۀ گروندل سپری میکنند. هیچیک از آنها نمیداند که زندگی چه چالشهایی را برایشان تدارک دیده است. اگر میدانستند، کارهایشان را سریعتر پیش میبردند...
برچسب ها :