انتشارات تیسا
فرصتی برای گسترش افکار؛ فعال در حوزه چاپ و نشر کتابهای علوم انسانی.
قلعه هشتم
مرضیه بهرامی برومند
در نگاهی طعنهآمیز و مغرورانه چشمانش را به نگاهم دوخته بود. چنگ بر آوای سکوت کشید و لب به سخن گشود. گفت:
«نامم آناهید است. برای همراهیات به کاخ آمدهام، همراه من بیا».
بسان خورشید گرم و تابان بود. هم میدرخشید هم می سوزاند. نگاهی عمیق و بانفوذ داشت تا حدی که دلیل رنگ باختن همۀ چیزهای اطرافش بود. هر بار به چشمانش نگاه میکردم در اطرافش همهچیز محو و نابود میشد و قدرت دیدن را از دست میدادم، مثل اینکه به یک نقطۀ نورانی خیره باشم، دیگر بعد از آن چیزی نمیدیدم. وقتی نگاه میکرد وجودم قربانیاش میشد».
در نگاه این زن زیباترین غریبه را میبینم. او غریبانه زیباست. وسوسهای سنگین و پربهاست. نابودیام را در او میبینم. وقتی او میبیند من نمیبینم. با او من هیچم و او همهچیز است. وقتی او هست من نیستم. تلاشم برای اینکه او را محو کنم بیهوده است، بیهوده مثل همۀ چیزهای اطرافم. او زیباترین فریبنده است. فریبندهترین فریباست. من فربهم از فریب این فریبا!
برچسب ها :